من جغد نیم چرا در این ویرانم
بر طالع خویش روز و شب ریانم
با اهرمن خیال و اوهام تباه
بس دور ز لطف و رحمت یزدانم
758
........
بردی دل بی قرار حیرانم را
کردی شب تیرو روزه هجرانم را
تا در صف زلف خود شکست افکندی
بشکست قوای عقل و ایمانم را
758
........
مرغ حق چه می گفت
مرغی به سر درخت در شام گهی
می کرد به پیرامن گردون نگهی
گاهی به فغان و ناله با من می گفت
وای ار نبری به کوی معشوق رهی
758
........
من المبشرات
دوشینه به خواب خوش پری مانندی
می داد مرا ز عشق شیرین پندی
گفتم لب خندان تو گریانم کرد
گفتا که تو فارغی و خوش می خندی
759
........
با نیک و بد زمانه خوش باش ای دل
با چرخ مکن عتاب و پرخاش ای دل
باغی است جهان که باغبانش یار است
زیباست گلش ببین تو زیباش ای دل
759
........
از نیک و بد زمانه مخروش ای دل
وز آتش غم مباش در جوش ای دل
دهقان ازل چه باغ عالم آراست
خار از چه و گل چراست خاموش ای دل
........
759
فردا چو شود لباس تن دور از ما
واندیشه خورد و خواب مهجور از ما
بازی گر دهر بازی از سر گیرد
دوزخ ز رقیب و کوثر و حور از ما
........
759
اسرار ازل به ضبط الفاظ مجوی
وز نغز سخن زبان وعاظ مجوی
بیدار یکی و جمله در خواب خیال
از خفته خواب جهل، ایقاظ مجوی
........
759
((( چون سبزه دمید و لاله پیرامن کوه
برخیز و نشین چو لاله بر دامن کوه
غافل منشین دلا که بار غم عشق
خم پشت فلک نمود و سنگین تن کوه
........
759
چون مرغ سحر نشست پیرامن گل
زد چاک به دست ناله پیراهن گل
منعش مکن ای صبا که خود مینگری
خون دل بلبل است در دامن گل
........
760
چشمان نگار من بخواب است هنوز
وز زلف بروی او نقاب است هنوز
من شع صفعت ستاده بر بالینش
می سوزم و دیده ام پر آب است هنوز
........
760
از خانه تن برون شو اید ل جان باش
بگریز ز شهر جان پی جانان باش
چون برق ز کوه و دشت امکان بگذر
وانگه سر کوی دوست سرگردان باش
........
760
چون نیست به دور ما ز شادی نامی
از بادع غم بیار ساقی جامی
جان بخشم و شاد کام گردم روزی
کارد ز نگار من صبا پیغامی
........
760
جانا ز غم فراق نالم تا کی
دور از تو به اشتیاق نالم تا کی
دور از سر کویت ای نگار یمنی
آتش زد و در وجودم آب ای ساقی
........
760
با ده ر بساز و ساز عشرت بنواز
خوش باش که روزگار شیب است و فراز
شادی و غم جهان سرآید چون عمر
خاک است سریر صد چو محمود و ایاز
........
760
چشمم به تماشای گل روی نگار
اشکم به رخ از شوق چو باران بهار
یا رب چه کنم که بر سر مهر آید
جز نالهه که سنگ خاره باشد دل یار
........
760
تا ملک روان خود مسخر نکنی
وین ملک به مهر دوست زیور نکنی
از بندگی بدن الهی نرهی
شاهنشهی سپهر اخضر نکنی
........
760
این عالم محسوس اتاقی است مرا
خورشید چراغ و چرخ طاقی است مرا
چون شام شود ستارگان یارانم
چون صبح شود جهان رواقی است مرا
........
761
این طرفه جهان چو نغز بستان بینم
هر ذره به سان غنچه خندان بینم
گر چشم تو بر بتی است غافل ز جهان
تو برگ گلی و من گلستان بینم
........
761
اوضاع جهان که بس مشوش بینی
چون طره شاهدان مهوش بینی
گر دیده معرفت بر آن بگشایی
آیینه روی آن پریوش بینی
........
761
چون چشم تو ای نگار طراری نیست
ایمن ز خم زلف تو عیاری نیست
لعل لبت آب زندگانی است مرا
جز کشتن عاشقان ترا کاری نیست
........
761
تا پیرو نفس بد شعاری خواری
پیوسته غمین و دلفکاری باری
گر پاک شوی ز خوی بد در دو جهان
دلشاد شوی به وصل یاری آری