۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

رباعیاتی دیگر از حکیم

من جغد نیم چرا در این ویرانم

بر طالع خویش روز و شب ریانم

با اهرمن خیال و اوهام تباه

بس دور ز لطف و رحمت یزدانم

758

........

بردی دل بی قرار حیرانم را

کردی شب تیرو روزه هجرانم را

تا در صف زلف خود شکست افکندی

بشکست قوای عقل و ایمانم را

758

........

مرغ حق چه می گفت

مرغی به سر درخت در شام گهی

می کرد به پیرامن گردون نگهی

گاهی به فغان و ناله با من می گفت

وای ار نبری به کوی معشوق رهی

758

........

من المبشرات

دوشینه به خواب خوش پری مانندی

می داد مرا ز عشق شیرین پندی

گفتم لب خندان تو گریانم کرد

گفتا که تو فارغی و خوش می خندی

759

........

با نیک و بد زمانه خوش باش ای دل

با چرخ مکن عتاب و پرخاش ای دل

باغی است جهان که باغبانش یار است

زیباست گلش ببین تو زیباش ای دل

759

........

از نیک و بد زمانه مخروش ای دل

وز آتش غم مباش در جوش ای دل

دهقان ازل چه باغ عالم آراست

خار از چه و گل چراست خاموش ای دل

........

759

فردا چو شود لباس تن دور از ما

واندیشه خورد و خواب مهجور از ما

بازی گر دهر بازی از سر گیرد

دوزخ ز رقیب و کوثر و حور از ما

........

759

اسرار ازل به ضبط الفاظ مجوی

وز نغز سخن زبان وعاظ مجوی

بیدار یکی و جمله در خواب خیال

از خفته خواب جهل، ایقاظ مجوی

........

759

((( چون سبزه دمید و لاله پیرامن کوه

برخیز و نشین چو لاله بر دامن کوه

غافل منشین دلا که بار غم عشق

خم پشت فلک نمود و سنگین تن کوه

........

759

چون مرغ سحر نشست پیرامن گل

زد چاک به دست ناله پیراهن گل

منعش مکن ای صبا که خود مینگری

خون دل بلبل است در دامن گل

........

760

چشمان نگار من بخواب است هنوز

وز زلف بروی او نقاب است هنوز

من شع صفعت ستاده بر بالینش

می سوزم و دیده ام پر آب است هنوز

........

760

از خانه تن برون شو اید ل جان باش

بگریز ز شهر جان پی جانان باش

چون برق ز کوه و دشت امکان بگذر

وانگه سر کوی دوست سرگردان باش

........

760

چون نیست به دور ما ز شادی نامی

از بادع غم بیار ساقی جامی

جان بخشم و شاد کام گردم روزی

کارد ز نگار من صبا پیغامی

........

760

جانا ز غم فراق نالم تا کی

دور از تو به اشتیاق نالم تا کی

دور از سر کویت ای نگار یمنی

آتش زد و در وجودم آب ای ساقی

........

760

با ده ر بساز و ساز عشرت بنواز

خوش باش که روزگار شیب است و فراز

شادی و غم جهان سرآید چون عمر

خاک است سریر صد چو محمود و ایاز

........

760

چشمم به تماشای گل روی نگار

اشکم به رخ از شوق چو باران بهار

یا رب چه کنم که بر سر مهر آید

جز نالهه که سنگ خاره باشد دل یار

........

760

تا ملک روان خود مسخر نکنی

وین ملک به مهر دوست زیور نکنی

از بندگی بدن الهی نرهی

شاهنشهی سپهر اخضر نکنی

........

760

این عالم محسوس اتاقی است مرا

خورشید چراغ و چرخ طاقی است مرا

چون شام شود ستارگان یارانم

چون صبح شود جهان رواقی است مرا

........

761

این طرفه جهان چو نغز بستان بینم

هر ذره به سان غنچه خندان بینم

گر چشم تو بر بتی است غافل ز جهان

تو برگ گلی و من گلستان بینم

........

761

اوضاع جهان که بس مشوش بینی

چون طره شاهدان مهوش بینی

گر دیده معرفت بر آن بگشایی

آیینه روی آن پریوش بینی

........

761

چون چشم تو ای نگار طراری نیست

ایمن ز خم زلف تو عیاری نیست

لعل لبت آب زندگانی است مرا

جز کشتن عاشقان ترا کاری نیست

........

761

تا پیرو نفس بد شعاری خواری

پیوسته غمین و دلفکاری باری

گر پاک شوی ز خوی بد در دو جهان

دلشاد شوی به وصل یاری آری



۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

اولین سری ارسالی رباعیات حکیم

9 رباعی از حکیم مهدی الهی قمشه ای


ما عالم بی شمار و بی حد دانیم

ما فوق زمان و دهر و سر مد دانیم

روشن کن برق صد هزاران خورشید

یک پرتو حسن روی ایزد دانیم

........

ای یار عیانی و نهانی ما را

جود تو وجود جاودانی ما را

هر صبح به درگه تو با سوز و نیاز

آییم به ناز اگر بخوانی ما را

........

از اهل صفا و معرفت دور مباش

مست از می کبر و آب انگور مباش

خواهی که عزیز خلق و خالق باشی

خود بین و دورنگ و تند و مغرور مباش

........

آن کس که ز کوی معرفت دور بود

تن پرور و خود پسند و مغرور بود

هر جان که به نور علم و دین روشن شد

در هر دو جهان بزرگ و مسرور بود

..........

گر آتش جنگ شد جهان سوز ای دل

چون ماه شبانه محفل افروز ای دل

در صبح که شمع جنگ خاموش شود

مایم به لطف دوست فیروز ای دل

...............

757

هر گه به سر قبر عزیزان رفتم

از سوز فراق اشک ریزان رفتم

تا شمع صفت نشینم آنجا گریان

پروانه وش اوفتان وخیزان رفتم

...........

گر حاکم نفس خودپسندی مردی

ور جز به خدا طمع نبندی مردی

مردی نبود غرور و تزویر و فریب

گر پاک سرشت و هوشمندی مردی

758 .............

از نیک و بد خلق جهان آزادیم

با مهر بتی به هر دو عالم شادیم

بر خال لبش که دانه مرغ دل است

عمریست به دام آن صیادیم

758

................

جان رفت ز تن مرا چو دلدارم رفت

تاب دل و آب چشم بیدارم رفت

ماه شب و مهر روز من پنهان شد

استاره صبح از شب تارم رفت

758

............